چهار سال زندگی عاشقانه
دنياي مطالب
دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, :: 15:57 :: نويسنده : عليرضا

 

داستان غم انگیز
در باز شد و مرجان از خونه بیرون آمد . مرجان تازه شش ساله شده بود . وجود او برای پدر و مادر ش مایه خیر و برکت بود . از شش سال پیش که او پا به این دنیا گذاشته بود ، کار و بار پدرش رونق گرفته بود و او را از فروشنده ای خرده پا ، به تاجری نام آشنا تبدیل کرده بود .

خونه فعلی آنها در پایین شهر قرار داشت ، منطقه ای کثیف با افرادی فقیر نشین . البته آنها تا دو هفته دیگر برای همیشه از این منطقه میرفتند و در منطقه ای بهتر در بالای شهر ساکن میشدند .


مرجان مثل همیشه برای بازی کردن از خونه بیرون آمده بود . او دختری زیبا و خواستنی بود با پوست نرم سفید رنگ با موهای بلند قهوه ای که مادرش آنها را به زیبایی بافته بود .


مرجان جلوی در حیاط نشست و با عروسک قشنگی که پدرش به مناسبت تولدش برای او خریده بود ، مشغول بازی شد .


 


- - - - - - - - - - - - -


در باز شد و قاسم از خونه بیرون آمد . او تازه از سربازی برگشته بود و به دنبال کار میگشت . او فرزند آخر خانواده بود . پدر او از زن اولش هفت بچه و از زن دومش پنج بچه داشت که قاسم متعلق به زن دوم او میشد . فاصله سنی او با پدر و مادرش بسیار زیاد بود ، به طوری که قاسم به یاد نداشت حتی یکبار دست محبت آمیز پدرش بر سرش کشیده شده باشد ، او از پدرش تندخویی ، خشم و کینه را یاد گرفته بود و از مادرش بی مهری و بی محبتی را . برای قاسم انگار همین دیروز بود که پدرش مانع ادامه تحصیل او شده بود و او را مجبور کرده بود ، با ?? سال سن به شاگردی مکانیکی برود . قاسم هیچ وقت کتکهای استای مکانیکش را فراموش نمیکرد ، اون آچار تو سر خوردنها ، اون سیلی ها ، اون تحقیرها ، اون فحشها که همه جزیی از وجود قاسم شده بودند ، هنوز صحنه به آتش کشیدن مکانیکی از یاد قاسم نرفته بود ، انگار همین دیروز بود جای جای مکانیکی را به نفت آغشته کرد و با کبریتی انجا را به آتش کشید و این گونه انتقام خودش را از استای عوضیش گرفت . بعد از اون حادثه قاسم کارهای مختلفی رو امتحان کرد ، اما هر بار بعد از یکی دو ماه کار به بهانه های مختلف اونو اخراج میکردند ، تا اینکه بالاخره زمان سربازیش از راه رسید و عازم خدمت شد . دو سال خدمت برای او خیلی زود گذشت ، او به شرایط سخت عادت داشت ، ولی خدمت برای او هدیه ای شوم به جا گذاشت و آن اعتیاد بود . قاسم به تریاک معتاد شده بود و علاوه بر آن گه گداری از کریستال هم استفاده میکرد .


قاسم خواست مثل هر روز موتور قراضه اش را بردارد و به دنبال کار برود ، که ناگهان نگاهش به مرجان افتاد که دم در خونشون مشغول بازی بود ، قاسم به مرجان نگاه نمیکرد ، بلکه به گردن بند ، گوشواره و النگوهای مرجان نگاه میکرد که در زیر نور خورشید به طور وسوسه انگیزی میدرخشیدند . ناگهان فکری شوم از مغز قاسم گذشت . او با خود اندیشید : این طلاها میتونه پول دو ماه موادم رو تامین کنه . میتونم دو ماه عشق دنیا رو بکنم .


قاسم سوار موتورش شد و حرکت کرد .


نیم ساعت بعد قاسم در حالی که یک بستنی به دست داشت به سمت مرجان حرکت میکرد . کوچه خلوت بود و به جز قاسم و مرجان و یکی دو تا بچه دیگر که مشغول بازی بودند ، کس دیگری در کوچه حضور نداشت .


قاسم به مرجان رسید و کنارش نشست و بستنی رو جلوی صورت مرجان گرفت و گفت : اینو برای تو گرفتم .


مرجان نگاهی به قاسم کرد . او قاسم را میشناخت و تا حالا بارها او را دیده بود . مرجان از روی سادگیه بچه گونه ش با قاسم سلام کرد و بستنی رو از دستش گرفت و بعد از او تشکر کرد .


مرجان شروع به لیسیدن بستنی کرد و قاسم محو تماشای النگوها و سایر جواهرات مرجان شد .


قاسم : دوست داری بازم برات بستنی بخرم ؟


مرجان با دست دهان کثیفش را پاک کرد و گفت : نه . مرسی .


قاسم : از اون تخم مرغ شانسی ها چی ؟


مرحان : نه . بابام خودش برام میخره .


قاسم : اما بابات بهم پول داده تا برات تخم مرغ شانسی بخرم .


مرجان : راست میگی ؟


قاسم دست کرد از داخل جیبش یه پانصد تومانی بیرون آورد و به مرجان نشان داد و گفت : بیا . اینم پولش . خودش صبح بهم داد گفت برای مرجان جونم بخر .


مرجان : پس بذارید به مامانم بگم که با شما میخوام برم تخم مرغ شانسی بخرم .


قاسم با ترس گفت : نه ، نمیخواد بگی . زودی برمیگردیم .


مرجان : ولی مامانم گفته جایی نرم و فقط دم در خونمون بازی کنم .


قاسم : عیب نداره . مامانت نمیفهمه . با موتور میبرمت تا زودی برگردیم .


مرجان عروسکش را بغل گرفت و همراه قاسم به سمت موتور حرکت کرد . قاسم سوار موتور شد و مرجان رو جلو نشاند و به سمت محلی که از قبل فکرشو کرده بود حرکت کرد .


حدود یک ربع بعد آنها به محلی خلوت در بیرون شهر رسیدند . مرجان نگاهی به اطراف انداخت و گفت : ولی بابام از اینجا برام تخم مرغ شانسی نمیخرید . اینجا اصلا مغازه نداره .


قاسم با خباثت گفت :چرا یکی هست ، باید بریم داخل این باغ .

قاسم : اونور این باغ یه مغازه ست که جایزه تخم مرغ شانسی هاش از همه بهتره .


 

قاسم دست مرجان را گرفت و وارد باغ شد . باغی که در این هوای پاییزی مملو از برگهای زرد و خشک شده بود . قاسم مرجان را به وسطهای باغ برد و ناگهان چاقویی از جیب در آورد و زیر گلوی مرجان گرفت . مرجان وحشتزده به صورت غضب آلود قاسم خیره شد .


 

قاسم با خشم گفت : حالا همه طلاهاتو بده به من . وگرنه سرتو میبرم.


 

مرجان چند قدم به عقب برخاست و یکدفعه پا به فرار گذاشت که قاسم سریع خودشو به او رساند و پشت پا به انداخت . مرجان روی زمین افتاد ، در حالیکه از آرنجهایش خون میرفت .


 

 


 

قاسم موهای قهوه ای رنگ مرجان را در دست گرفت و او را از زمین بلند کرد و سیلی محکمی به او زد .


 

قاسم : از دست من نمیتونی فرار کنی کثافت . حالا همه طلاهاتو بده به من .


 

مرجان با لحن بچه گانه ش گفت : نمیدم . اینا همشو مامانم و باباجونم برام خریدن . اینا رو بهت نمیدم .


 

قاسم سیلی دیگری به صورت مرجان نواخت : خفه شو و زودتر طلاهاتو بهم بده .


 

مرجان خیلی سعی کرد تا جلوی گریه اش را بگیرد : اگه یه بار دیگه منو بزنی به بابام میگم که قاسم اذیتم کرده .


 

قاسم خنده زشتی کرد و بعد دست مرجانو محکم گرفتو النگوهاشو از دستش بیرون کشید . ناگهان فکر شیطانی دیگری از ذهن خراب قاسم گذشت . (( وای چه پوست لطیفی داره ، چه صورتی زیبایی داره ، چه بدن نرم داره ... من و مرجان اینجا تنها هستیم . من ... )) و ناگهان شهوت خفته در قاسم بیدار شد .


 

مرجان گریه میکرد و قاسم با دست صورت مرجان رو نوازش میکرد . قاسم مرجان رو به سمت خودش کشید و صورت اونو بوسه بارون کرد .


 

مرجان خیلی کوچک بود تا بفهمد بوسه های قاسم از روی محبت نیست ، او با تصور اینکه قاسم از کارش پشیمان شده خودش را در بغل او انداخت ، اما قاسم مثل یک گرگ لباس از تن مرجان درید و با دستهای کثیفش ، تن پاک وسفید مرجان رو نوازش کرد .


 

مرجان سر از کارهای قاسم در نمیاورد ، او فقط میدید دیگر لباسی به تن ندارد و قاسم مثل دیوانه ها بدن او را میلیسد .


 

زبان داغ قاسم روی تن مرجان در حال حرکت بود و شهوت او لحظه به لحظه بیشتر میشد . مرجان مثل طعمه ، افسون نگاه شیطانیه قاسم شده بود و قادر به کاری نبود . قاسم لباس و شلوارش را از تن در آورد و روح پاک مرجان رو آأوده به وجود کثیف خودش کرد .


 

مرجان از شدت درد فریاد میکشید ، فریادی که دل سنگ را اب میکرد ،اما چنان شهوت بر بدن قاسم حاکم شده بود که دیگر صدای فریاد سوزناک مرجان را نمیشنید و فقط به فکر ارضای خودش بود .


 

بعد از ? دقیقه هر دو بیحال روی زمین افتادند . خون از مرجان جاری بود که قاسم او را به طرف خودش کشید و محکم در بغل گرفت . مرجان دیگر نای اعتراض نداشت ، دیگر نمیتوانست فریاد بکشد و کمک بخواهد ،تمام دستگاه جنسیش آسیب دیده بود ، اما او فقط درد را احساس میکرد . دردی که از زیر شکمش شروع میشد و در کل بدنش پخش میشد .


 

بعد از اینکه شهوت در قاسم فرو کش کرد ، تازه متوجه کاری که کرده بود ، شد و ترس بر وجودش چیره گشت . ترس از کاری که کرده بود و عاقبتی که داشت ، او با خود اندیشید : اگه پدر و مادرش بفهمن چه بلایی سر دخترشون آوردم ، بیچارم میکنن . میبرنم زندان . دادگاه ، قاضی و بعد اعدام . آره حکم تجاوز به دختری ? ساله حتما اعدامه . نه . نه . نه . نه من نمیخوام اعدام بشم . مرجان حتما به پدر و مادرش میگه که چه بلایی سرش آوردم . اه چرا اینا زودتر به فکرم نرسید چرا همون اول فکرشو نکردم . چرا ........ ))


 

قاسم بالای سر مرجان رفت و با نفرتی اغشته به ترس به او نگاه کرد . قاسم میدونست که مرجان همه چیز رو به پدر و مادرش خواهد گفت . قاسم حتی از فکر کردن به اعدام به خاطر ? دقیقه خوشی میهراسید . او نمیخواست به خاطر لذتی کوتاه جان خود را از دست بدهد .


 

فکر شیطانی دیگری از ذهن قاسم گذشت . به مرجان که از درد به خود میپیچید و آروم گریه میکرد نزدیک شد و دستهایش را به دور گردن او حلقه زد و با تمام وجود فشار داد . نیرویی شیطانی او را به بیشتز فشردن گردن مرجان ترغیب میکرد ، او آنقدر فشار داد تا صورت مهتابیه مرجان تیره شد و از دست و پا زدن افتاد . قاسم از بیم اینکه مرجان هنوز زنده باشد ، چاقوی ضامن دارش را از حیب بیرون آورد و زیر گلوی مرجان گذاشت و در یک چشم بر هم زدن سر او را از تن جدا کرد .


 

قاسم روی زمین نشسته بود و به بدن بی سر مرجان خیره شده بود . او حالا مرتکب یک قتل شده بود . چیزی که روزی حتی فکرش هم نمیکرد . او حالا یک قاتل بود ....



 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات
پيوندها
  • ساعت رومیزی ایینه ای
  • رقص نور لیزری موزیک

  • تبادل لینک هوشمند
    لطفا مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 251
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 284
بازدید ماه : 288
بازدید کل : 110934
تعداد مطالب : 119
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

آپلود نامحدود عکس و فایل

آپلود عکس

دریافت کد آپلود سنتر


جاوا اسكریپت

جاوا اسكریپت

جاوا اسكریپت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت